the paradox of waiting!
چند درصد زندگيم در انتظار ميگذره؟ انتظار يه نامه، يه email، يه زنگ، اتبوس، قطار، کلاس، امتحان، غذا، يه کسی، يه چيزی، درواقع هيچکاری بدون انتظار نميشه کرد. هر غلطی ميکنم انتظاره.. .. چقدر آخه وايسم منتظره همچی؟ صبور بودن يعنی چی؟ يعنی بجای 80% زندگيم 90% انتظار بکشم و صدام در نياد؟ معلومه که وقتی انتظار ميکشم سعی ميکنم يه کاری کنم که فقط انتظار نکشم بلکه يه غلطی واسه کردن داشته باشم؛ تو قطار کتاب ميخونم، رو دوچرخه موزيک گوش ميدم، قبل از امتحان درس ميخونم. هميشه يه کاری ميشه پيدا کرد تو انتظار. ولی وقتی يه کاری ميکنی حد القل انتظار 15 تا چيز ديگه رو داری ميکشی؛ انتظاره يه tvshow که هفته ديگه ميياد، انتظار آخره هفته که يه کاری ميکنی، انتظار تموم اون چيزايی که از بعد از اون اتّفاق تا چند سال ديگه قراره يه موقع اتّفاق بيافتن..
نکنه زندگی يعنی انتظار. و نکته اينه که تو اين انتظارکشيدنها زندگيت رو ميسازی! چه paradox ی! انتظار ميکشی که يه اتّفاقی بيافته ولی تو اون انتظاره زندگيتو ميسازی. ميشه نتيجه گرفته که ارزش انتظار واسه زندگيت مهمتر از ارزش اون اتّفاقيه که انتظارشو ميکشی؟ چون در حين اتّفاق به هر حال انتظار هزار تا چيز ديگه که ديرتر اتّفاق ميافتن رو ميکشی و در حال اتّفاق کار خاصی نميکنی جز با اون اتّفاق مشغول بودن ولی در حين انتظار لحظه لحظه ات رو شکل ميدی که رويهم زندگيت رو نقش ميدن. اگه اينطور باشه که قسمت اوّل قضيه، اينکه انتظار مسخره است غلطه چون عميقتر که بشم ميبينم انتظار مهمتره.... احتمالاً اين يه دليل برا جمله "در لحظه زندگی کردن" ه!