Sunday, October 15, 2006

راز

- راز يه روز موّفقم؟ قهوه!

Friday, October 13, 2006

يه لحظه

workshop اين کار جديدی که از هفته ديگه شروع ميشه بود. بعد از اينکه چند تا supervisor و رئيس دو ساعت کامل انگيليسی بلغور کردن و از تاريخچه و عزمت cirque du soleil کلّمونو خوردن اومديم از اون اطاق بيرون. بايد ميرفتيم تو اتاق بعدی که از طرف agency منتظرمون بودن که آخرين کوفتها رو که تو قرارداد نوشته دوباره واسه اونايی که سواد خواندن ندارن توضيح بدن. حدود 10-12 نفر بچه ها يکی يه شيشه آب از رو ميزی که کنار در اطاق اوّليه بود برداشتن و رفتن ته راهرو. من چشمم به قهوه افتاد و يه استکان پر کردم و گرفتم دستم و راه افتادم طرف اون اتاقه. آخرين نفر بودم و از يه طرف به خودم فحش ميدادم که "مگه مجبوری high heels بپوشی آخه!", از طرف ديگه سعی ميکردم رو فنجون قهوه تمرکز کنم که نريزه. اگه معمولأ کفش راحتی ميپوشی يا بعد از مدّت طولانيی high heels پوشيدی ميدونی منظورم چيه. نه تنها مدل راه رفتن و سرعتت فرق ميکنه، بلکه با high heels يجوری انگار وايسادی، بعد سعی ميکنی سرعتت رو بالا ببری ولی بدنتو ميدی جلو و يه مدل حالت شترمرغی بهت دست ميده. بعد کمرت درد ميگيره. آخرش خسته ميشی. حالا منهای اينکه بهترين high heels با بهترين کفی هم که باشه پاهات درد ميگيره. بعد سعی ميکنی دوباره مثل يه خط صاف راه بری و تا برسی خونه با اون سرعت پايين کنار بيای و سعی کنی يذره حس خانوم-بودن و sexy-بودن بهت دست بده. high heels پوشيدن مثل هنرپيشگيه. با high heels خودتو ميکشی بالا، يه حس ديگه بهت دست ميده، بايد حوصله يا نياز واسه اون حس داشته باشی. بگذريم. من با يه استکان قهوه تيک تيک تو اون راهروی بی انتها راه می رفتم که در اون اطاق رو باز و يکی از agency رو دم در ديدم که منتظر من بود. صدای قدمهای supervisor اتريشيه رو از پشت سرم شنيدم که نزديک شد و به طرف اتاق روبرويی حرکت کرد، سنگينی نگاهش رو روم حس کردم و سرم رو برگردوندم که صداش رو شنيدم؛ با پوزخند به يارو از agency گفت:"شماها خيلی تند راه ميرين!" و پشت در اطاق روبرويی غيب شد.

دو هفته پيش که اين کتاب “hamlet redet zu viel” رو ميخوندم از خودم می پرسيدم چرا اوّل شخص اين داستان، Edgar، گاهی انقدر حرسم ميده که کتاب رو با عصبانيت ميکوبنم و ميخوابم؟ از خودم پرسيدم اگه انقدر حرسم ميده چرا کتاب رو نميذارم کنار؟ تا حالا سر دو تا کتاب پيش اومده که وسطهاش بيخيالشون شدم. چرا اين اوّل شخص حرسم ميداد و با اينهال من هرشب باز رفتم سراغش تا تموم شد؟ الان جوابم رو دارم. تو Edgar يه چيزی از خودم رو ميديدم که ازش خوشم نمياد. به اين ميگن Edgar.Hassliebe، love-hate خيلی فکر ميکنه. گاهی انقدر فکر ميکنه که نظرش راجع به يه چيزی extreme ميشه فقط چون زيادی راجع به قضيه فکر کرده و اين فکر کردن زيادی مثل feedback ه مثبت واسه نظر 60%اش راجع به يه موضوعی عمل ميکنه و نظرش رو ميکنه يهو 80%! Edgar راجع به بيشتر فکرهايی که ميکنه با کسی حرف نمی ذنه. Edgar يکی از درونگراترينهاست. وقتی يه چيزی و يه کسی Edgar رو عصبانی ميکنه، Edgar حرص ميخوره و فکر ميکنه ولی عملی انجام نميده. فايده فکر بی عمل چيه وقتی فکر راجع به عمله؟ هيچی!! Edgar با نگاهش گردن دختری که عاشقشه رو نوازش ميکنه، چشماش رو ميبنده و صورت دختره رو با فکرش حس ميکنه، ولی چيکار ميکنه؟ هيچی! Edgar وايميسّه جلو مردی که اذيتش کرده و Edgar ازش متنفّره ولی چيکار ميکنه؟ فقط نگاش ميکنه! من نميخوام فقط فکر کنم. ميخوام فکرم رو زندگی کنم. ميخوام همه فکرهام رو زندگی کنم...ولی گاهی..فقط گاهی.. مثل تو اون رهرو که يه عوضيی يه متلکی ميندازه.. تو فقط يک لحظه برای عمل داری. فقط يک لحظه واسه يه نگاه، واسه يه حرف، واسه يه توگوشی. اگه نکردی اون لهظه ات از بين ميره. بعدش که بهش فکر کردی فکرت از زياد فکر کردن extreme ميشه. شايد تصميم بگيری اين فکرت رو با يه عمل ديگه تلافی کنی ..ولی بدون که فقط يک لحظه داری! فقط يک لحظه! بشناسش! ازش استفاده!