Thursday, April 19, 2007

Nagisa yadete?

Monday, April 16, 2007

من خيلی حاليمه

با اين دختر خوشگله 22 ساله ايی که تو training ا اين کاره آشنا شدم حرف پارتی و ديسکو و رقص و حال شد که يهو گفت من اون زمانی که همش ميرفتم ديسکو ديگه گذشته. 15-16 سالم که بود ماهی چند بار ميرفتم عشق و حال. قبلش حرف اين بود که دوست پسرش که الان دو ساله با هم زندگی ميکنن 40سالش. وقتی داشت ميگفت اون دوره ام گذشته يه جوری حرف ميزد انگار 70 سالشه و پيچ و خم زندگی ديگه حاليشه و برا اينجور کارهای الواتی مثل ديسکو رفتن ديگه پير شده. تو دلم لبخند زدم و به ياد اوردم که من هم خيلی وقتها وقتی از يه دوره زندگيم حرف ميخوام بزنم همين برخورد رو دارم. مثلاً ميخوام بگم من خيلی حاليمه..يا يه چيزی رو تا حدّی تجربه کردم و بيخيالش شدم ..ولی طوری راجع بهش نظر ميدم که انگار چيزی نمونده که در اون مورد تجربه نکرده باشم!

ولی مثئله اينه که من اجازه دارم بگم فلان چيز رو کلّی تجربه کردم و کلّی حاليمه! ولی فقط هم من اين اجازه رو دارم! اصلاً حال نميکنم يکی ادای اينکه دوره يه چيزی رو گذرونده و ازش سير شده و بنا براين خيلی حاليشه رو دربياره! مخصوصاً که طرف 22 سالشه و ميخواد به خوردم بده که ديگه واسه ديسکو رفتن پير شده.

نه! مثل هميشه نه حرفی زدم نه بحث الکی راه انداختم. تو يه چيزايی ترجيهاً انرژيم رو ذخيره نگه ميدارم و لبخندم رو تحويل ميدم ..که هم خودمو شاد ميکنه هم طرف رو.

Monday, April 02, 2007

درس خوندن برا امتحانی که يه بار افتادمش

شايد بهتر بود تيتر رو ميکردم حرص خوردن، يا بی حوصلگی، يا تکرار..

خوندن چيز هايی که حدّاقل يک بار برا امتهان حاضرشون کردم:

يه چيزايی حوصله ام رو سر ميبرن چون فکر ميکنم بلدمشون و صد دفعه خوندمشون بعد ورق ميزنم ميرم جلو ولی يهو فکر ميکنم "نه! اگه بلد بودمشون که نميافتادم، بهتره باز يه مروری بکنمشون" ولی باز همون مضوعات، باز همون بحث... اه بابا!

بعد از مرور مجدّد، اگه بلد نباشمش که حرص ميخورم که چقدر خنگم که به يه همچين چيز مسخره صد دفعه دوره شده هنوز مصلّت نيستم. اگه بلدش باشم که اين حس ولم نميکنه که اين امتهان رو يه بار افتادم و هر جوری بخونم اين قضيه رو 100% نخوندم.

بعضی چيزا رو skip ميکنم به هوای اينکه بلدمشون.. ولی بدترين حس اينه که ميدونی يه بار افتادی و اين باعث ميشه که هيچوقت به رضايت در مورد خودت نميرسی..هيچوقت!!

بعد باز تکراريها رو تکرار ميکنی و باز تکرار ميکنی و خدا نکنه که اون وسط يهو ببينی يه چيزی رو هنوز خوب بلد نيستی... انگيزه که هيچی، اخلاقت هم صقوت ميکنه. اينکه در اين حالت يهو چند روز بيخيال قضيه بشی و ادای درس خوندن هم درنياری مرگته! چون وقتی باز شروع کنی بازی از اوّل شروع ميشه..

خدا رحم کنه! خدا به من يکی رحم کنه!.. يعنی نه اينکه رحم کنه.. بيشتر قدرتشو بهم بده که انقدر زود حوصله ام سر نره و اعصابم خورد نشه.. اين باری که رو دوشته.. اينی که "بايد" ايندفعه قبول شی گاهی ترمز ميشه.. گاهی ميخوای از اين فکر فرار کنی و خودتو مشغول هزار تا غلط ديگه کنی.. ولی مشکل اينجاست که هر غلطی کنی نه تنها به فرارت کمک ميکنه، بلکه بدتر به عذاب وجدانت رنگ ميزنه و غول آساش ميکنه. خدا قوّت بده!!

Sunday, April 01, 2007

ای خدا

هماد عزيزم،

چقدر فرق کردم! چقدر فرق ميکنيم! چه خوب که مينويسيم. چه خوب که فرق کردنهامون رو ميخونيم.

به خاطر داشتم که تو اون خونه ام هم مينوشتم ولی آدرس بلاگم رو فراموش کرده بودم!! مثل بخشی از زندگيت که فقط محو به خاطرش داری. مثل يه جفت کفش کهنه که يه روزی با عشق ميخريش و يه روزی دور مييندازيش چون تجربه اش کردی، چون پاهات تجربه جديد طلب ميکنن.

چه عجيب! منو به چه دنيايی کشيدی! ..به فراموشی کشيدی.

پ.ن. هماد، خدا اگه من و تو رو قاطی ميکرد ميشستيم صبح تا شب هپروت ميزديم به خدا. رومانتيک بودن تو و احساساتی بودن من فقير و عاشقمون ميکرد.. فقير يه لقمه نون و عاشق زندگی. عجب عقلی داره که ما رو دو تا کرده!