Thursday, December 28, 2006

اخ جون بازی! بازی! بازی

sex, Drugs & Rock`n`Roll

1. يه بلاگ داشتم تا چهار سال پيش که توش مسائل علمی راجع به sex مينوشتم! ..منظورم هم واقعاً "مسائل علميه"!!! (توضيح: يه موقع فکر ميکردم روانشناسی که خوندم تخصص تو اين زمينه ميگيرم.)

2. نه Fred و نه هيچ کس ديگه ای ميدونه من چند تا رابطه عشقی و غيره ای تو زندگانی داشتم... اين که رازی نيست... رازش اينه که خودم هم نميدونم!!! چون هر دفعه حوصله داشتم بشمارم چند نفر رو جا انداختم و بيخيالش شدم! (توضيح: مهمترين اينه که الان خوشبخت ترينم با رابطم)

3. بله! Drug-بازی هم کردم! (توضيح: ?!?any questions)

4. کوچيکتر که بودم وقتی خونه تنها ميشدم نوار يه خواننده زن ميذاشتم و ادای خوندن درميوردم و ميرقصيدم و با ماتيک مامان حس رو صحنه بودن بهم دست ميداد. تو دبستان که انگليسی نداشتيم، آهنگ های Madonna رو به فارسی مينوشتم که حفضشون کنم و اداشونو دربيارم.

5. چهار سال از دبستان مسئول آبخوری، سرسره و مبصر بودم. در 12 سال مدرسه، 7سال مسئول کتابخونه های مدرسه ها و 4 سال مسئول نمازخونه ها بودم... بله! با مهر مدرسه هم اردو واسه چند نفر که ميخواستن برن پيش دوست پسراشون نوشتم تو دبيرستان!

اميدوارم توقع نداشتين بخونين چند تا کتاب تو عمرم خوندم و اسم خانوادگی مامانم چيه و چند تا شعر گفتم و چه موفقيتهايی و چه مدالهايی..

بلاگ دارهايی که من ميخونم و ميشناسم دعوت شدن..فقط مونده نازنين.

Thursday, December 07, 2006

پيشنهاد .1

پيشنهاد امروزم: يه vcd ايرونی هست به نام "مولانا و رقص سماع". جلدش يه جورايی قرمزه.

شخصاً: عاشقش شدم! هميشه ميخواستم دقيقتر بدونم. انگليسيه زيرنويس فارسی هم هست. انگليسيش هم بر خلاف اونهايی که تا حالا از ايران داشتم آبرو نميبره!؛)

يادم مياد

سر ميز که نشسته بوديم و اون بازی نگاه رو ميکرديم بود که بهم گفته بود ميخواد ببوستم. با لبخند به ديوار خيره شده بودم و از يه طرف حرص خورده بودم که چقدر از اين سؤال متنفّرم! که اين مردا چه فکری ميکنن با اين سؤال مسخرشون؟! که چرا تو يه موقعيت خوب يهو بی هيچ صحنه چينی و مقدّمه ايی بغلم نکرده بود و يهو غيره. که چی فکر ميکنه؟!..بگم "باشه، موافقم، بيا همو ببوسيم"؟! که اصولاً بعضيها.. استغفرلله!! از طرف ديگه اون صحنه بوسه خياليمون رو به چند مدل مختلف کارگردانی کرده بودم. لبخندم به ديوار چند ثانيه طول کشيده بود تا "نه" گفتن. "نه" ای که ناباوريم از بيانش ميباريد.

چند دقيقه بعد، رها شده از اون نگاهها، تو آشپزخونش سر خودم رو با آشپزی گرم ميکردم که سنگينی نگاهش رو رو کمرم حس کردم.. سرم رو به هوای برداشتن سيگار از اتاق ديگه برگردوندم. دم در آشپزخونه دستش رو نرم به طرفم دراز کرد. از نگاهم سؤال ميباريد، از نگاهش اطمينان. صدای اين موسيقی که ميخوند ترکيبی از electronic و oriental بود. چقدر دوست داشتم. به دستهاش نگاه کردم که ديوانه کننده sexy بودن. "به دستاش نگاه نکن! نگاه نکن!!". با انگشتهای دستم روی دستش که دعوتم ميکرد رو نرم پوشوندم. به بالا نگاه کردم که نگاهمون باز گره خورد. بدون اينکه انگشتهام رو تو دستش قفل کنه آهسته کشيد به طرفش. نگاهش ميسوزوند. دست ديگش تو هوا حرکت ميکرد نرم..هدفش کمرم بود. فاصله سينه هامون 2 سانت بود که حس کردم نفسم گرفت، قلبم بی تاب شد و هيجان رسيدن دستش به کمرم و فشار عضلاتش دور بدنم و چشيدن لبهاش به وحشت تبديل شد. با همون ظرافتی که به طرفش قدم زده بودم، ازش دور شدم. موسيقی هنوز ميزد و نگاهمون هنوز گره داشت. دستم رو به همون لطافت ملحق شدن، رها کردم.

همين.