Thursday, December 07, 2006

يادم مياد

سر ميز که نشسته بوديم و اون بازی نگاه رو ميکرديم بود که بهم گفته بود ميخواد ببوستم. با لبخند به ديوار خيره شده بودم و از يه طرف حرص خورده بودم که چقدر از اين سؤال متنفّرم! که اين مردا چه فکری ميکنن با اين سؤال مسخرشون؟! که چرا تو يه موقعيت خوب يهو بی هيچ صحنه چينی و مقدّمه ايی بغلم نکرده بود و يهو غيره. که چی فکر ميکنه؟!..بگم "باشه، موافقم، بيا همو ببوسيم"؟! که اصولاً بعضيها.. استغفرلله!! از طرف ديگه اون صحنه بوسه خياليمون رو به چند مدل مختلف کارگردانی کرده بودم. لبخندم به ديوار چند ثانيه طول کشيده بود تا "نه" گفتن. "نه" ای که ناباوريم از بيانش ميباريد.

چند دقيقه بعد، رها شده از اون نگاهها، تو آشپزخونش سر خودم رو با آشپزی گرم ميکردم که سنگينی نگاهش رو رو کمرم حس کردم.. سرم رو به هوای برداشتن سيگار از اتاق ديگه برگردوندم. دم در آشپزخونه دستش رو نرم به طرفم دراز کرد. از نگاهم سؤال ميباريد، از نگاهش اطمينان. صدای اين موسيقی که ميخوند ترکيبی از electronic و oriental بود. چقدر دوست داشتم. به دستهاش نگاه کردم که ديوانه کننده sexy بودن. "به دستاش نگاه نکن! نگاه نکن!!". با انگشتهای دستم روی دستش که دعوتم ميکرد رو نرم پوشوندم. به بالا نگاه کردم که نگاهمون باز گره خورد. بدون اينکه انگشتهام رو تو دستش قفل کنه آهسته کشيد به طرفش. نگاهش ميسوزوند. دست ديگش تو هوا حرکت ميکرد نرم..هدفش کمرم بود. فاصله سينه هامون 2 سانت بود که حس کردم نفسم گرفت، قلبم بی تاب شد و هيجان رسيدن دستش به کمرم و فشار عضلاتش دور بدنم و چشيدن لبهاش به وحشت تبديل شد. با همون ظرافتی که به طرفش قدم زده بودم، ازش دور شدم. موسيقی هنوز ميزد و نگاهمون هنوز گره داشت. دستم رو به همون لطافت ملحق شدن، رها کردم.

همين.

2 Comments:

Blogger M said...

hey khoda! aakhe cheraa?

Friday, 08 December, 2006  
Blogger SoloGen said...

خب! گاهی سخته.
نمی‌دونم ... شاید نباشه.
اما سخته. همیشه اولین‌ها سختن.
نه این‌که خودشون سخت باشن.
اما سخت به نظر می‌آن.
و خب ...
آدم گاهی موقع حل مسایل سخت از دیگران کمک می‌خواد.
در حالی که نباید بخواد
حداقل در این مساله.

Thursday, 04 January, 2007  

Post a Comment

<< Home