Saturday, March 08, 2008

roozemoon mobaarak!

Women for Women International



Human Rights



peace



human rights



retro

Thursday, August 30, 2007

تعطيلاتمه. همش دارم کار ميکنم.

اين لحظه رو ميشناسی که يهو حس ميکنی گونه هات بزرگ و داغ شدن؟ حس ميکنی قرمز شدن و دارن ميسوزن و بزرگ و بزرگتر ميشن. سعی ميکنی خودتو کنترل کنی، صداتو، حرکاتتو، سعی ميکنی نشون ندی چه آتيشی توته ولی ميدونی که دير شده و آتيش خودشو به همه چيزت رسوندت..به نگاهت، به حرکت دستات، به صدات و به تک تک کلماتت، اون موقع ديگه تموم شده!
بعد از بحث دلت يه سيگار ميخواد. و مثل بعد از عجيبترين سکست يه چيزی تا چندين دقيقه بعدش تو بدنت مور مور ميکنه. تو دستات، تو پاهات. شايد خون تو رگ هان که کم کم سرد ميشن. سعی ميکنی واقعيت اينکه چی پيش اومده رو نديده بگيری و به خودت دروغ بگی که بلدی بيخيالش بشی، که "اصلاً هم چيز مهمّی نبود!"
خيلی کم.. مخصوصاً اين چندين سال گذشته.. خيلی خيلی کم..شايد 4 بار.. پيش اومده که تا اين حد فجيع عصبانی بشم...ولی واقعيت اينه که عصبانی که ميشم نه تنها کس ديگه ايی بلکه خودم هم نميتونم جلو خودم رو بگيرم!
بدترين نکته اش اينه که هميشه سوء تفاهمه!! يا من هميشه به عنوان سوء تفاهم واسه خودم معنی ميکنم که درد نگيره؟؟؟!! نميدونم.

پسره، همکارم، امروز، 22 سالش بود و دختره 23!... بچه بودن و بايد جدّی نميگرفتم و بايد بيخودی اعصاب خودمو خورد نميکردم و هيچ چيز ارزش کوفت...از اين مزخرفات ميخوای تحويلم بدی؟؟ نه مرسی قربونت. بذار تو جيب خودت!
راجع بهش فکر کردم. بايد الان برم. شايد بعداً نوشتم.

Monday, August 06, 2007

IRIB

انقدر نرفته بودم ايران که خودم يادم رفته بود چرا!

Thursday, June 28, 2007

بابا خارجی*

*: "جی" کشيده تلفّظ ميشود، يک خنده الکی به مدل شوخی-ميکنم و گاهی يک حرکت دست هم به همراه دارد.

اوايل که خارجه بودم و برميگشتم ايران در جواب ميگفتم "نه بابا! خارجی چيه؟" و سعی ميکردم يجوری از خودم دفاع کنم. الان سه سالی ميشد که "بابا خارجی" نشنيده بودم، تا اينکه با يه دوست قديمی صحبت کردم. مسًله اينه که اين "بابا خارجی" بيشتر وقتی ميياد که مسًله به خارجی بودن هيچگونه ربطی نداره. اين دفعه مثلاً اينطوری بود که سعی کرده بودم ايران رو بگيرم ولی نميشد، بعد از نيم ساعت ديدم کد تهران رو يادم رفته بود بگيرم! ...انقدر هم ديگه خر نيستم که فکر کنم دوستم فکر ميکنه خارجيها کد شهرها رو يادشون ميره بگيرن. پس دردت چيه؟ چی ميخوای بگی؟ ميخوای بگی تو نشستی خونه ننه و بابات و کپک ميزنی از افسردگی و از اينکه نميدونی با خودت چه غلتی بکنی جز سه کيلو make-up تو صورت زدن و ايران-زمين بالا-پايين کردن؟ آخی، آره، دلم برات ميسوزه! ميخوای بگی نگران اينی که هنوز واسه مهمونی پنجشنبه خونه فلانی لباس نداری؟ آخی، آره، دلم برات ميسوزه! ميخوای بگی خير سرت درس دانشگات رو با معدّل 10 و 12 تموم کردی و کار گيرت نمياد؟ آخی، آره، دلم برات ميسوزه! ميخوای بگی همه پسرهای ايرونی عوضی ان و تو که خيلی پاک و صادقی دوست پسر گيرت نمياد؟ آخی، آره، دلم برات ميسوزه! ....چی فکر ميکنی؟! که تو خارجه بنده صبح تا شب و شب تا صبح تو ديسکو ام؟! که خارجه بهشته و مسائل اداری هم مثل ايران دردسر نداره؟!..يا اصلاً ميخوای به شخص من توهين کنی؟!! يا فکر ميکنی خيلی باحاله خارجه بودن و من رو يه جوری بالاتر از خودت ميبينی و اين حرف رو ميزنی که باهاش بکوبونی تو سرم که خودت احساس بهتری کنی؟! نميدونم چرا تا حالا به اين فکر نرسيده بودم که از يکی که اين حرف رو ميزنه بپرسم منظورش دقيقاً چيه؟! اين جمله انقدر عصبانيم ميکنه که ميتونم بزنم تو دهن يارو دفعه ديگه!!!

دلم ميخواد يه بار از چيزای ناخوشايندی بنويسم که تو خارجه تجربه کردم. نوشتنم نمياد. شايد انقدر ناخشايند بودن که نوشتنم نمياد. شايد هم نميخام مظلوم جلوه کنم و آه و ناله کنم. زمان ميگذره و ما بزرگ ميشيم و يادميگيريم. يادميگيريم که کلّمون به سنگ که خورد، کلّمون سفت ميشه برا سنگ بعدی. يه داستان شل سيلور استاين بود که من عاشقش بودم؛ يه زنبور سه نفر رو نيش ميزد. اوّلی ميشست گريه ميکرد و افسرده ميشد ميگفت "آخه چرا اين زنبوره منو بايد نيش ميزد؟ چرا من خدا؟"، دوّمی عصبانی ميشد و به زمين و زمان و زنبور فحش ميداد، سوّمی فکر ميکرد"آره خيلی درد گرفت، ولی ازش يه چيزی ياد گرفتم". از وقتی نميدونم چند سالم بود و اين داستان رو خونده بودم دلم ميخواست سوّمی باشم. حالا تو اوّلی باش اگه ميخوای..ولی به من توهين نکن!!

Tuesday, June 19, 2007

بابام و پسرهای ديگه تو زندگيم

داشتيم تو mtv يه برنامه نگاه ميکرديم که يه خانواده ايی به دختر 16 ساله شون اجازه نميدادن پسری دعوت کنه پيشش که با fred حرف اين مثعله شد. برام عجيب بود که ما تا حالا در مورد اوّلين برخوردهای بابام با fred حرف نزده بوديم.

بابای من، يه آدم خانواده دار که با تمام دنياديده گيش تو اين مثئله بخصوص خيلی ترک بود به شکل باورنکردنيی يه asshol ا به تمام معنا بود با تمام پسرهايی که من باهاشون ارتباط داشتم. منهای اينکه اصولاً دوست پسر داشتن تو خونه مون tabu بود، 19 سالم که بود و دانشجو که بودم تمام تلاشهای من برای آشنا کردن آشناهای پسرم با بابام هم بر باد ميرفت....دير ديرش وقتی پسری بهم زنگ ميزد و بابا با "اوهوم" بمدل "مرتيکه چه فکری ميکنی؟ که همينطوری ميتونی اينجا زنگ بزنی و بگی ميخوای با دخترم حرف بزنی؟" گوشی رو با عصبانيت و بدون خداحافظی به من ميداد و گوشاشو تيز ميکرد که من چی ميگم و بعدش پدرم رو درميورد. تلفن کردنم که چند دقيقه طول ميکشيد، مييومد داد ميزد "بسّه ديگه! چقدر تلفن ميکنی؟" چقدر منو کوچيک ميکرد! چه کار سختی بود اون معضرتخواهی کردن که "ببخش بابام امروز يذره فلان و بهمان". عجيبه که اجازه داشتم اون آخريها يه چند بار مهمونی بگيرم و پسر دعوت کنم ولی قبلش باهاشون نميشد حرف بزنم! چه فکری ميکرده؟!

داشتم برا fred تعريف ميکردم که يکی از دوستان خيلی خوبم رو - که خونه اش پاتق بود و خودش آدم مورد توجّه و احترام همه بچه ها - دعوت کرده بودم يه بار خونه که يه قهوه بخوريم. چون آدم خيلی مامان-بابا-پسندی بود و من ميدونستم حتماً پيش ميياد که برم خونه اش مهمونی و چون هميشه قبل از هر مهمونی بايد به ننه-بابام جدد و آباد صاحب مهمونی رو معرّفی ميکردم، فکر کرده بودم بهتره با مامان-بابا آشناش کنم که راحت باشم. يادمه بابا تازه از سر کار اومده بود و داشت تو آشپزخونه غذا ميخورد که Mr.x اومد. بابا رو که ديد با احترام بهش سلام کرد و خواست دست بده... بابا که رون مرغ تو دستش بود يه سر تا پا نگاهی به يارو انداخت و با کمال بی ادبی با دهن پر يه "هن"ی از خودش داد و باز مشغول چپوندن گوشت تو دهنش شد. ((... من عاشق بابامم!..ولی هر پدر و مادری اشتباهاتی ميکنه. ما هر کدوممون حتماً داستانهايی از پدر و مادرهامون تو ذهنمون داريم که اگه با احساس واقعيمون بيان کنيم، بغرنج به نظر ميرسه. حالا من فقط دارم يه همچين داستانی تعريف ميکنم. اينکه من عاشق مادر و پدرم هستمو به داشتن يه همچين مامان و بابای گلی افتخار ميکنم is out of question !..و غيره)) خلاصه مامانم از تو اتاق اومد بيرون و با يه لبخند سطحی -که از بس سطحی و بيمزّه بود همون بهتر که اصلاً لبخندی تحويل نميداد- يه سلامی به طرف يارو پرت کرد و نشست تو آشپزخونه جلو بابا. Mr.x قهوه اش رو "کوفت" کرد و بعد از 20 دقيقه رفت و ديگه تو هيچ برنامه و مهمونيی نيومد خونه ما. اين هم از آشنا کردن خوانواده ام با يه دوست معموليم. -البته بماند اينکه چه مزخرفاتی راجع به يارو شنيدم بعدش.

مامانم بيشتر ميگفت "ميدونی که بابات چه جوريه؟" منظورش اين بود که همينه که هست. بزرگتر که شدم فکر ميکردم خانوم خير سرت مدرن و emanzipiert من بچه تو هم هستم. اگه فکر ميکنی شوهرت در يه موردی اشتباه ميکنه جلوش وايسا! بگو مخالفی! حرف حقوق زنان زدن ولی اصولاً آسونتر از از زندگی خود شروع کردن و عمل کردنه. از اين خانومهای عاشق حرف دفاع از حقوق زنان زدن پرن تو ايران. خودشون.. بگذريم..

مامان و بابام نه تنها به پسرهای آشنام شانس نشون دادن شخصيت خودشون رو ندادن، بلکه بيدليل هم لگدمالشون کردن و من رو هم کوچيک کردن..خيلی کوچيک. مسخره نبود که من ادای مدرن بودن دربيارم ولی به پسرهای دورم بگم زنگ زدين، مامان اينا برداشتنن گوشی رو قطع کنين؟؟ احمقانه ترين بود!!!

در مورد نگيسا قضيه فرق کرد. تو اين چيزا آزاد بود. نگيسا حتّی يه خط تلفن واسه خودش داشت...من زمان خودم اينو در رويا هم نميديدم! مامان-بابا هم هم مسن تر شده بودن و حوصله نداشتن، هم همه قانونهای احمقانه شون رو رو من امتحان کرده بودن و ياد گرفته بودن.

من marburg زندگی ميکردم و بابا برا سفر کوتاه دو روزه آی پيش من بود که با fred آشنا شد. fred از frankfurt يک ساعت اومده بود marburg که با بابا آشنا بشه و من با اونها و Laura -که ازش خواهش کرده بودم منو تنها نذاره بينشون- رفتيم يجا شام. برخورد بابا با fred -همونتر که انتظار ميرفت- خيلی توهين آميز بود. سر ميز همش با Laura حرف ميزد و يک بار هم تو صورت fred نگاه نکرد. من ديگه هيچوقت از fred در موردش نپرسيدم ولی مطمعنّم که اون شبو هيچ وقت فراموش نکرد. fred و بابا با هم خيلی خوبن الان. برا هم email مينويسن، هميديگه رو که ميبينن از کار و سياست حرف ميزنن، با هم تلفن-بازی ميکنن و کمی قربون صدقه هم ميرن، tequilla ميخورن و حرف خوانواده و منو ميزنن. من هم با اين اوضاع حال ميکنم...ولی مطمعنم که نه تنها اون يه شب کذائی بلکه دو بار بعدش از ذهن fred پاک نشده..از ذهن بابا؟! هوم.. بابا احتمالاً اگه زمان رو برگردونيم به همون شکل ازم مواظبت خواهد کرد.. مثل يه مدل نشون دادن عشق کشکی.. يه مدل عشق خرکی!

اگه اشتباه نکنم بيشتر از يک سال و نيم پيش بود که fred از بابام خواستگاری کرد.. بدون اينکه من چای سرو کنم و يه خاله ايی ابرو بالا بندازه و خوانواده دوماد شيرينی بيارن و بحث مهريه بشه. fred از بابا خواسته بود باهم برن پياده روی. وقتی برگشتن بابا منو بغل کرد و بوسيد. چشماش برق ميزد ولی بعد از چند دقيقه فقط نگرانی تو چهره اش ميديدم. بابا اون شب نخوابيد. من حدسش رو زده بودم چون fred چند هفته قبلش يه سؤالاهايی کرده بود که اين چيزا تو فرهنگ ما چه جوريه و اينا. من با تعجّب ازش پرسيده بودم مگه ميخواد باهام عروسی کنه، جواب داده بود "الان نه" من هم گفته بودم من هنوز کوچولوم و مظوع عوض شده بود. تا اون روز راه پيمايی مشهور هم fred هنوز از من نپرسيده بود ميخوام با هم عروسی کنيم يا نه چون اوّل ميخواست از بابام بپرسه که آيا اجازه داره اين سؤال رو از من بکنه يا نه. بعدها fred تعريف کرد که بابا راجع به خوانواده و اين چيزا سخنرانی کرده بوده و آره گفته بود. ...قربون همون خواستگاريهای سنّتی رو برم که عروس ميتونه يجا قائم شه و يواشکی حرفها رو گوش کنه! تازه بعد از اين روز بابا شروع کرد و fred رو جدّی گرفت. زمان لازم بود تا ارتباطشون مثل الان بشه، ولی خوشحالم که انقدر خوبه.


to be continued..

Saturday, May 19, 2007

دختر سفيد پوش

من و نگاهم به دختری که سفيد پوشيده و ميخونه و نميدونه که من گريه ميکنم. که من شادم که خنده اش رو ميبينم. که من دورم. که هر نگاهش رو حفظم.
دختر اون فيلم کذايی که کذايی بودنش مال من نيست.
چقدر دورم.

دوری که قلمش غمه، با آبرنگ عشق به زندگيم معنا ميده.
چه خوبه که هستيد. بهتون احتياج دارم؟!..نه! از بودنتون لذّت ميبرم، از بازيتون در ذهنم، از وجودتون در قلبم.
ميدونم که براتون مجود عجيبی خواهم بود. حرف زدنم. فکر کردنم. زندگيم.
من با محبّتم؟! ميدونيد چقدر چيز پشت اين محبّتمه؟ ..نه.
من کاری نکردم. زندگی يادم داد.
دلم ميخواست بغلم اندازه خدا بود و همتون توش جا ميشدين. ميبوسيدمتون -بدون فکر.
کاشکی لااقل ميدونستين به فکرتونم. ...فرقی ميکرد؟! -جز انتظار و توقّع؟! نه.
انتظار و توقّع و بازی و بازی قدرت و "معرفت".. که نيست!
چقدر بعضيها سخت دوست دارن.

دلم ميخواست قايق عکس نگيسا بودم. که شکسته در آب بود.
دلم ميخواست نقطه اوج يک
drug بودم، لحظه orgasm تمام مردها و زنهايی که با هم خوابيدن، لحظه نگاه دو عاشق، لحظه بيتاب ديدار.

من از درد ميترسم. و اين بزرگترين گناهمه.
من از غم ميلرزم و خاموش ميشم و افسرده. اشتباهمه.
قدرت پاک کردن عکس اون صحنه اعدام دو همجنس باز رو از ذهنم ندارم. هفته ها از ديدنش ميگذره و من هنوز نميتونم.
ظلم داغونم ميکنه.
داغون.

اگه همه مثل پشمک زيبای من بودن که با سفيديش ناز ميکنه و صداش زيباترين ترانه است، مشکلم چه بود؟
هيچ.
اگه همه عمق نگاه پاشا رو که صبوری و عضمت ازش ميباره رو ميفهميدن مشکلم چه بود؟
هيچ.

دلم دريا ميخواد که بشورتم و به روحم نوازش بده. دورم رو بگيره و با رقصش غمهام رو بشوره و بگه "دنيايی هست." دنيايی پر از عشق. دنيايی که غمی نداره. همه شادن. شاد.
ای کاش مسلمون بودم.
ای کاش يه دينی ذهنم رو ارضاع ميکرد.يه دينی که برای ذهنم ساخته شده بود و من باهاش خوش بودم.
ای کاش مسلمون بودم.

Saturday, May 12, 2007

ain't a ceiling!