Thursday, August 30, 2007

تعطيلاتمه. همش دارم کار ميکنم.

اين لحظه رو ميشناسی که يهو حس ميکنی گونه هات بزرگ و داغ شدن؟ حس ميکنی قرمز شدن و دارن ميسوزن و بزرگ و بزرگتر ميشن. سعی ميکنی خودتو کنترل کنی، صداتو، حرکاتتو، سعی ميکنی نشون ندی چه آتيشی توته ولی ميدونی که دير شده و آتيش خودشو به همه چيزت رسوندت..به نگاهت، به حرکت دستات، به صدات و به تک تک کلماتت، اون موقع ديگه تموم شده!
بعد از بحث دلت يه سيگار ميخواد. و مثل بعد از عجيبترين سکست يه چيزی تا چندين دقيقه بعدش تو بدنت مور مور ميکنه. تو دستات، تو پاهات. شايد خون تو رگ هان که کم کم سرد ميشن. سعی ميکنی واقعيت اينکه چی پيش اومده رو نديده بگيری و به خودت دروغ بگی که بلدی بيخيالش بشی، که "اصلاً هم چيز مهمّی نبود!"
خيلی کم.. مخصوصاً اين چندين سال گذشته.. خيلی خيلی کم..شايد 4 بار.. پيش اومده که تا اين حد فجيع عصبانی بشم...ولی واقعيت اينه که عصبانی که ميشم نه تنها کس ديگه ايی بلکه خودم هم نميتونم جلو خودم رو بگيرم!
بدترين نکته اش اينه که هميشه سوء تفاهمه!! يا من هميشه به عنوان سوء تفاهم واسه خودم معنی ميکنم که درد نگيره؟؟؟!! نميدونم.

پسره، همکارم، امروز، 22 سالش بود و دختره 23!... بچه بودن و بايد جدّی نميگرفتم و بايد بيخودی اعصاب خودمو خورد نميکردم و هيچ چيز ارزش کوفت...از اين مزخرفات ميخوای تحويلم بدی؟؟ نه مرسی قربونت. بذار تو جيب خودت!
راجع بهش فکر کردم. بايد الان برم. شايد بعداً نوشتم.

Monday, August 06, 2007

IRIB

انقدر نرفته بودم ايران که خودم يادم رفته بود چرا!