دختر سفيد پوش
من و نگاهم به دختری که سفيد پوشيده و ميخونه و نميدونه که من گريه ميکنم. که من شادم که خنده اش رو ميبينم. که من دورم. که هر نگاهش رو حفظم.
دختر اون فيلم کذايی که کذايی بودنش مال من نيست.
چقدر دورم.
دوری که قلمش غمه، با آبرنگ عشق به زندگيم معنا ميده.
چه خوبه که هستيد. بهتون احتياج دارم؟!..نه! از بودنتون لذّت ميبرم، از بازيتون در ذهنم، از وجودتون در قلبم.
ميدونم که براتون مجود عجيبی خواهم بود. حرف زدنم. فکر کردنم. زندگيم.
من با محبّتم؟! ميدونيد چقدر چيز پشت اين محبّتمه؟ ..نه.
من کاری نکردم. زندگی يادم داد.
دلم ميخواست بغلم اندازه خدا بود و همتون توش جا ميشدين. ميبوسيدمتون -بدون فکر.
کاشکی لااقل ميدونستين به فکرتونم. ...فرقی ميکرد؟! -جز انتظار و توقّع؟! نه.
انتظار و توقّع و بازی و بازی قدرت و "معرفت".. که نيست!
چقدر بعضيها سخت دوست دارن.
دلم ميخواست قايق عکس نگيسا بودم. که شکسته در آب بود.
دلم ميخواست نقطه اوج يک drug بودم، لحظه orgasm تمام مردها و زنهايی که با هم خوابيدن، لحظه نگاه دو عاشق، لحظه بيتاب ديدار.
من از درد ميترسم. و اين بزرگترين گناهمه.
من از غم ميلرزم و خاموش ميشم و افسرده. اشتباهمه.
قدرت پاک کردن عکس اون صحنه اعدام دو همجنس باز رو از ذهنم ندارم. هفته ها از ديدنش ميگذره و من هنوز نميتونم.
ظلم داغونم ميکنه.
داغون.
اگه همه مثل پشمک زيبای من بودن که با سفيديش ناز ميکنه و صداش زيباترين ترانه است، مشکلم چه بود؟
هيچ.
اگه همه عمق نگاه پاشا رو که صبوری و عضمت ازش ميباره رو ميفهميدن مشکلم چه بود؟
هيچ.
دلم دريا ميخواد که بشورتم و به روحم نوازش بده. دورم رو بگيره و با رقصش غمهام رو بشوره و بگه "دنيايی هست." دنيايی پر از عشق. دنيايی که غمی نداره. همه شادن. شاد.
ای کاش مسلمون بودم.
ای کاش يه دينی ذهنم رو ارضاع ميکرد.يه دينی که برای ذهنم ساخته شده بود و من باهاش خوش بودم.
ای کاش مسلمون بودم.