Thursday, March 22, 2007

سال نو ما چطور بود؟













imis اومد پيشم که خيلی خوب شد.. وگرنه من بيچاره ميموندم با يه من آرزو... با fred که هم روز سخت کاری داشته و هم پيش دندونپزشک بوده و انقدر آمپول سر شدن نوش جون کرده بوده که تو هپروت با alien ها ميرقصيد.... من بيچاره ميموندم با پشمک وروجک که ميترسيدم چشم ازش بردارم بپپره تو حوض ماهی ها که داشتن از ترس سکته ميکردن... من بيچاره ميموندم و پاشا که آب ماهی ها رو بو ميکرد و لب و لوچه اش رو ميليسيد... آره! خيلی خوشهال بودم Imis پيشمه! خيلی!
بعد از اينکه عيدی 500 و 1000 تومنی که لای حافظ گذاشته بودم رو به Imis و Fred و خودم دادم و کمی واسه خودم رقصيدم، 40 دقيقه تموم سعی کردم با مامان و بابا که از تنهايی، اين عيد فرار کردن مسافرت (تونس) و ميدونم لحظه سال تحويل گريه کردن، و با نگيسا که هميشه از عيد بدش مييومد تماس بگيرم. (يادش به خير! مامان مجبورش ميکرد لباس نو بپوشه. تو همه عکس های عيد که برام ميفرستادن قيافه اش اخمو و خواب آلو بود... با شوق و ذوق و تو نستالژی عيد ديدنی هم که ازش ميپرسيدم خوب، کيا رو ديدن؟ جملشو به حالت اعصاب خورد با "اه بابا..!!!" شروع ميکرد) ....hah! اين اوّلين عيدش تو خارجه غمش رو پای تلفن شنيدم!!.. (مثل غم کولری که تا وقتی تو هوای 40 درجه کار ميکنه، به نظر نميرسه، ولی لحظه ايی که خراب بشه غمدارش ميشيم!)

سفره هفت سينم ريزه کاريش با اونی که باهاش بزرگ شدم کمی فرق ميکرد. يه mail هم برا خانواده جديد امريکاييم نوشتم با توضيح عيد و هفت سين. چند تا جمله اش -که خودم هم تا حدّی نميدونستم و از Int پيدا کردم- رو اينجا کپی ميکنم. شايد براتون جالب باشه. مشکل...البته مشکل که چه عرض کنم.. خوبی partner خارجی داشتن اينه که ساده ترين چيزای فرهنگی رو که ما اوتماتيک و بدون فکر کردن روشون ياد گرفتيم و انجام ميديم رو بايد توضيح داد. اين باعث ميشه که خودت رو اين چيزا يهو آگاهانه فکر ميکنی. حس عجيب خوبيه. (ياد اون روز افتادم که چند سال پيش با بابا و دوستهای اداريش تو يه رستوران ايرونی 2 تا ظرف بزرگ پيش غذا برا ما 6 نفر اوردن. دو آقايی که جلو Fred نشسته بودن بهش تعارف کردن و گفتن بفرما شما اوّل بکش! Fred هم که فکر ميکنه بايد اوّل بکشه، بدون يک کلمه کمی ميکشه تو پيش دستيش. من لبخند زدم و بهش آروم گفتم يکی که مخصوصاً هم از تو بزرگتره و بهت تعارف ميکنه، تو هم بايد بگی: "نه! جون اصغر! شما بفرماييد!" تا اون اوّل بکشه. با تعجّب ازم پرسيد: "اگه همه به همه بگن نه تو بکش آخرش کی ميکشه؟" گفتم:"تو کاريت نباشه! تو يکی نکش!" ...البته الان ديگه تعارف رو تقريباً خوب ياد گرفته!)

سال تحويل ساعت 1:07:20 صبح بود به وقت اينجا. خلاصه بعد از 3 شيشه شراب و توضيهات مفصّل راجع به نوروز و ديد و بازديد (بيچاره دوستهام هر سال دم عيد از اين توضيهات ميشنون) من و imis هم ساعت 5 صبح رفتيم خوابيديم.

حالا البته ماهی ها رو که از مغازه مش قاسم تو فرانکفورت خريدم رو موندم چه کنم! فعلاً تو يه اتاق گذاشتم که درش بسته است. چند تا .optionدارم. يه فکری ميکنم.

خوب باشين!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home