Saturday, February 17, 2007

سه شخص

شخص 1: شبه. تاريک شد باز. تاريک.
شخص 2: چرا؟ حالت گرفته؟
شخص 3: امروز من هم حالم گرفته بود.
شخص 1: کلّم پره. پره. پره.
شخص 2: ميدونی چرا پره! نميخای بگی!
شخص 3: آدم گاهی خودشو تو جمله هاش، پشت کلمه هاش قائم ميکنه. چه خوب که اين امکان هست. بهتره تو بلاگت قائم بشی تا تو خودت!
شخص 1: من مامان مامانمم!
شخص 2: آهان پس قضيه مامانته... ياد زمان نوجوانی افتادی يا قضيه من-بزرگ-شدمه؟
شخص 3: من هم مامانمو خيلی خيلی دوست دارم!
شخص 1: خواهرم بهم احتياج داره. بابام بهم احتياج داره. من هستم.
شخص 2: مشکلت چيه؟
شخص 3: بودن قشنگه!
شخص 1: خواب ديدم بعد از يه سوارکاری خيلی طولانی اسبم خوابيد زير آب تو رودخونه کنار پام. خسته بود. خيلی خسته بود. چشمامو که باز کردم اوّلين چيزی که تو ذهنم اومد اون حرف کيمياگر به پسره بود که نميدونم ميگفت شتر کلک ميزنه، هی ميره و ميره بعد يهو ميافته ميميره. اسب بخر برا گذر از صحرا که صادقه. خسته ميشه، وايميسته، آب و غذا ميخوره بعد سرحاله. به اسب ميشه اعتماد کرد.
شخص 2: اسبه خودت بودی؟
شخص 3: آب شفا بخش ترينه. پاک ميکنه. آرامش ميده.
شخص 1: دلم ينجه ميخواد!
شخص 2: مگه تا حالا خوردی؟!
شخص 3: من هم کيمياگر رو چند ماه پيش باز خوندم.
شخص 1: فکر ميکنم اگه سرنوشت وجود داره، مال من "از خود دادن" ه.
شخص 2: با "دادن" ش حال ميکنم. در مورد "از خود"ش فکر ميکنم.
شخص 3: اگه.. اگه.. اگه.. اگه.. ميدونيد جوابم به اين حرف چقدر فرق ميکرد اگه همين الان روانشناسی کوفت به جای زهرمار به کار ميبردم؟
شخص 1: تاريکه. خوابم ميآد.
شخص 2: چی تاريکه؟ آسمون؟ اتاق؟ کمد؟ زندگيت؟
شخص 3: گاهی پر رنگ ترين ها بی اهميت ترين هان.

1 Comments:

Blogger Hamaad Djamshidi said...

کوله رو از دوش، غبار رو از روی، و رَخت رو از تَن بر گرفتم. آرام به کنارش شدم. سر رو پایین آوردم و بوسه ای نرم بر زلال پاکش زدم.

تازه ام کرد. چشمه ای، در کنار تخته سنگی، در پناه درختی، بر دامان کوهی که ریشه در خاک من داشت و همه سال بر من و شهر من مشرف بود.

تازه ام کرد. تازه ام می کند.

در آن خلوت بود که اول بار، از تنهایی گسستم و با او، با کوه، با درخت، با سنگ و با چشمه پیوستم. دل به رویا دادم و چنان که از دویی و جدایی یادی نماند، به پرواز در آمدم.


امروز هم، گاهی که دنیا کوچیک می شه، گاه که باری بر دل میشینه، گاه که گره ای بر چهره یا که رختِ تنگی به تن می بینم؛ خود را از کت و کفش و ساعت رها می کنم. با رویا خلوت و... آن افراشته گسترده دامن را، آن پیکره پر پیچ و تاب را، آن سینه گرم را و آن روان گوارا را باز می جویم.

حق با توست. حق با اوست. چشمه، آب، شفا بخش ترینه، پاک میکنه، آرامش میده. زندگی می بخشه. زندگی می آفرینه.

حق با توست، حق با اوست، رویا پر و بالت میده. گاهی هم خواب.

اینا رو گفت. یا من شنیدم؟ یا من می خواستم که بشنوم. نمی دونم. چشام رو بستم و شنیدم که بَرِ گوشم زمزمه میکنه: "به هر وصف، امروز هم فردا میشه و دوباره باید بری دنبال درس و کار و زندگیت. شب خوش. روز خوش. شب و روزت خوش." وای که چقدر دلم می خواست یه بوسه نرم و نازک هم به گونه ام بزنه. اونوقت مطمئن میشدم که... .

هماد :)

پ.ن. محمد جان، اگر که ایم پیغام رو می خونی، راه حلت اینه که از اکانت جیمیلت برای لاگین کردن استفاده بکنی

Sunday, 18 February, 2007  

Post a Comment

<< Home